رونیکارونیکا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

رونیکای ریزه میزه ببین چقدر عزیزه

سال نو

این من و شما دخترگلم هستیم تو روز دفاع مامانی اینجا هم یزد، مشغول اب بازی هستی مطابق همیشه اینم خانواده سه نفرمون عکس شما در کنار هفت سین 97، شمال سلام دختر گلم، زمان زیادی از آخرین باری ک نوشتم گذشته، من دفاعم رو انجام دادم، شما خیلیییی همکاری کردی باهام، ازت ممنونم دختر گلم، روز دفاعم رکورد خواب رو زدی و بعد دفاع بیدار شدی .عزیزم، این روزا حسابی شیطون شدی، دیگه از اون رونیکای اروم اثری نیست. عاشق اب بازی هستی و هرجا اب ببینی سریع میری سراغش، از یزد و حوض هاش گرفته تا تشت تو حیاط عزیز ک تو سرما رفتی تو اب سرد من و بابایی معمولا سعی میکنیم تا جای ممکن بذاریم کارایی ک دوست داری رو انجام بدی. خیلییی...
20 فروردين 1397

بدون عنوان

دردونه هجده ماهه من دوست داشتنی ترینی برای من و بابات عزیزم؛ خنده های قشنگت ، شیطونیات انگیزه زندگیمونه. شیرین زبون من الان دیگه خیلی از حرفامون رو متوجه میشی. کلی کلمه هم بلدی، بابا، ماما، دایی، عمو، نون، آب، ددر، گارچ (قارچ)، دوشت (گوشت)، عمام (حمام)گوش، موش و... ی عالمه اسباب بازی شکل حیوونهای مختلف داری و همشون رو میشناسی وقتی اسمش رو میگیم ورشون میداری و صدا یا اداشونو درمیاری. مثل گوریل اسب الاغ شیر ببر پلنگ گوزن کرگدن اسب آبی گاو بز گوسفند و .... یادگیریت روز ب روز بهتر میشه. خیلی اجتماعی هستی. راستی عاشق عروسکت تپل خانومی و البته به هم ریختن وسایل رونیکا خانم در روز برفی بهمن 96 (خوابت میووومد) اینجا هم ر...
25 بهمن 1396

من و موی پریشانش

عزیزم این روزا تصمیم داشتم موهاتو کوتاه کنم، حسابی بلند شده و از اونجایی ک نمیداری برات ببندم یا هد بزنم. اغلب ژولیده هست، ولی دلم نیومد. ببین فر موهاتو. تو ی عکس خرابکاری هایی ک انجام دادی هم مشخصه، ریختن کشمش ها و انداختن فلاسک در میان موج موهایت پریشان است دل           ...
20 مهر 1396

روز کودک

رونیکا خانم گل روزت مبارک. برای روز کودک سه تایی یعنی من و شما و پسر دایی امیرعلی رفتیم اسباب بازی فروشی و برات اسباب بازی گرفتیم، برج قورباغه ک دوست هم داشتیش، البته بیشتر عاشق به هم زدنشی تا رو هم جیدن ولی توپ رو با دستای قشنگت مینداختی توشو با چشمات دنبالش میکردی تا ببینی چ جوری میفته. امیدوارم همیشه شاد و پرانرژی باشی گل دخترم           ...
16 مهر 1396

آهای آهای خبردار

اون روز رفته بودم دانشگاه، برف میومد، خیلییی هواقشنگ بود، بعد از این که کارم تموم شد، میخواستم برم شرکت ک گفتم از فضای قشنگ استفاده کنم و عکس بگیرم، و همون شد اولین عکس مادر و دختر دردونش. عصر همون روز بود ک متوجه شدم ی دونه قد نخود توی دلمه. حس و حال عجیبی بود، زنگ زدم به بابایی و گفتم زودی بیا خونه، بابا که از همه جا بی خبر بود، نگران شد و زودی اومد، فرداش هم رفتیم ازمایشگاه و از وجود دردونه خانم مطمئن شدیم، بعدش هم رفتیم شیراز . مامانی چشمت روز بد نبینه ماشین توراه خراب شد و ماشین رو گذاشتیم تعمیرگاه و با مترو برگشتیم و فردا با همون ماشین رفتیم. خیلی قوی بودی و تو روزایی ک کمی سخت بود و تو شرایط سخت، خم به ابروت نیاوردی و مامانی رو همراهی...
15 مهر 1396

آغاز سخن

سلام دختر گلم امشب تصمیم گرفتم ی وبلاگ درست کنم برات تا خاطرات این روزا از یاد جفتمون نره. برای هردومون به یادگار بمونه و ثبت بشه. امروز 14 مهر 1396 و جمعه هست، شما بعد از کلی آتیش سوزوندن خوابیدیییی ...
15 مهر 1396
1